بيار باده کجا بهترست باده هنوز

شاعر : منوچهري

که تو به باده ز چنگ زمانه محترزي بيار باده کجا بهترست باده هنوز
چنانکه باز نيايد چو قارظ عنزي به هر تني که مي‌اندر شود، غمش بشود
که آتش حدثان همچو آتشيست گزي به باده سرد توان کرد آتش حدثان
به بانگ شيشم، با بانگ افسر سکزي بگير باده‌ي نوشين و نوش کن به صواب
به لحن مويه‌ي زال و قصيده‌ي لغزي به لفظ پارسي و چيني و خماخسرو
که دوست داري تو شعرهاي خبز ارزي به شعر خبز ارزي بر، قدح بخور سه چهار
چنانکه گر بخرامي، نمي‌نوي، بخزي قدح به کار نيايد، به رطل و باطيه خور
تو شعر ترکي برخوان مرا و شعر غزي به راه ترکي مانا که خوبتر گويي
که اصل هر لغتي را تو ابجد و هوزي به هر لغت که تو گويي سخن تواني گفت
نسيم جودي هر جايگه کجا بوزي فرات علمي هر جايگه کجا بروي
درشت‌تر ز مغيلان و نرمتر ز خزي به گاه جنبش خشم و به گاه طيبت نفس
هزار قلعه‌ي سنگين و صدهزار دزي نگاهداشتن دوست را ز کيد زمان
تو همچو ياقوت اندر ميانه‌ي خرزي بزرگواران همچون قلاده‌ي خرزند
«هزار سال بزي، صدهزار سال بزي» جز اين دعات نگويم که رودکي گفته‌ست
که بانگ چنگ فرو داشت عندليب رزي بساز چنگ و بياور دوبيتي و رجزي
طناب راحله بربست روزگار خزي رسيد پيشرو کاروان ماه خزان
چهار پيشه کند، هر يکي به ديگر زي جهان ما چو يکي زودسير پيشه‌ورست
به روزگار حزيران کندت خشت پزي به روزگار زمستان کندت سميگري
به روزگار بهاران کندت رنگرزي به روزگار خزان زرگري کند شب و روز
پديد نيست ورا هيچ راستي و کژي کندت پيشه‌ي خويش اندرو همي کج و راست
چرا که عاقل باشي چنانکه مي نمزي تو اوستادي و داناتري به صرف زمان
هر آينه تو مر او را نگيري و نگزي جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد
چرا که فکرت ايام را همي‌نسزي مدار دل متفکر به فتنه‌ي ايام
چرا که منت گماني برم که کرم قزي مپيچ زلفک معشوق خويش برتن خويش